پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 191967
کل یادداشتها ها : 304
در صفحه خطه افق زندگی تو کجا میبینی؟
در پاسخ به:
میرود سرما ،بهاران میشود فصل نرگسها و باران میشود
خاک مرده، زنده میگردد زنو چشمه ها ، بیدار و جوشان میشود
سبز میگردد ، کرانه تا کران شوره زاران، چون گلستان میشود
لاله های سرخ، در دشت و دمن چلچراغ کوهساران میشود
در یکی آدینه ای ، چشمان ما آشیان ماه تابان میشود
تا بتابد ، آفتاب روی او شهر از نورش چراغان میشود
دیو ظلمت، میرود از هر دیار کوی و برزن ، نورباران میشود
royal گفته:
اهه نخیرم همشو اشتباه گفتی.......واستا ......یادم آرد روز باران گردش یه روز دیرین خوب و شیرین توی جنگل های گیلان کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک با دوپای کودکانه میدویدم همچو آهو دور میگشتم ز خانه میشنیدم از پرنده از لب باد وزنده داستانهایه نهانی راز های زندگانی بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا زندگانی گاه تیره گاه روشن هست زی